طعم تلخ مجرد
(چاپ دوم)
فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى)
رزاقى، فرهنگ، 1322 ـ
طعم تلخ مجرد / فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى). ـ [ویرایش 2]. ـ تهران:
نخل دانش، 1382.
135 ص.
ISBN 964 - 6948 - 28 - 6
فهرستنویسى بر اساس اطلاعات فیپا.
بالاى عنوان: مجموعه شعر.
چاپ دوم.
1. شعر فارسى -- قرن 14. الف. عنوان.
7 ط 27 ز / 8058 PIR62/1 فا 8
1381ط 453 ر
1381
کتابخانه ملى ایران33902 ـ 81 م
مجموعه شعر
طعم تلخ مجرد
فرهنگ عبدالحسینى (رزاقى)
ناشر: انتشارات نخل دانش
چاپ دوم 1382 (چاپ اول 1357)
چاپخانه: حیدرى
تیراژ: 1500 نسخه
شابک: 6 ـ 28 ـ 6948 ـ 964
ISBN 964 - 6948 - 28 - 6
فهرست
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب··· 9
در قامت تلاطم··· 13
طنین··· 17
لالائى بلند ستاره··· 21
طعم تلخ مجرد··· 24
بارعام··· 28
در سکوت··· 32
با شب··· 35
پژواک··· 36
جهش··· 43
تمنا··· 45
در شقاوتى جارى··· 48
پل··· 52
در متن سپید یاس··· 53
با تو بودن··· 56
اینک تمام آینه··· 60
من این خرمن گل··· 63
باران درد··· 68
* در تبانى با شب··· 71
«فلک را سقف...»··· 72
در کوچ··· 77
* در سوگ آفتاب··· 80
* تا شعلههاى سرکش کبریت··· 81
در رهگذار باد··· 84
* نقش··· 88
* خوابت حرام باد··· 90
* آنک تلاوت آیات سرب··· 94
* در نبض منکسر··· 96
اینک شتاب··· 99
خواب··· 103
فرود قطرهى خون سیاوشان··· 105
در کدورت شب··· 109
به اعتماد آینه··· 111
بازگشت 1··· 115
بازگشت 2··· 117
بازگشت 3··· 120
شب گیر··· 123
جلجتا··· 124
اشارهاى کوتاه.
و شاید الزامى:
اشعار این مجموعه دربرگیرندهى شعرهایى است که در نیمهى
اول سال 1357، اولین مجموعه شعر مثله شدهى شاعر بوده است که
تحت همین عنوان «طعم تلخ مجرد» در 2000 نسخه چاپ شده بود.
آن زمان تیغ تیز روشکفرانِ!! عملهى جور و ستمِ سانسورِ
همیشهى زنجیر و چماق و دشنه، از آن همه، کالبدى کمتوان را رقم
زده بود. و اینک، اشعار آن مجموعه، آنگونه که قبل از سانسور بوده
است، چاپ مىشود، همراه با 7 قطعه شعرى که به تمامى و یکجا سلخ
شده بود، و در این مجموعه با علامت ستاره (*) بازنمایى شده است.
در واقع باید گفت 9 قطعه، که دو قطعه آن به نامهاى «عاشقانهى 1 و
سجادهى 16» در سال 1377 در مجموعهى مستقل «سجادههاى معبد
خون» توسط نشر ثالث چاپ و منتشر شده است. این دو شعر از
مجموعهى حاضر حذف گردید.
و اما چرا این همه دیر؟
به قول قدما: «بر همگان واضح و مبرهن است» هنرور و به ویژه شاعر
(ناسرسپردگان) هنوز هم مهجور، مظلوم و مغضوبتریناند، با تأسف
بسیار.
فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى)
زمستان 1380
پروشا ، نیوشا ، پریسا و آیدا !
به پاس صبورىِ مهرآجینِ بىبدیلتان ، نجیبانه.
پدر : پائیز 1381
هنوز ما را «اهلیت گفت» نیست؛
کاشکى «اهلیت شنودن»،
بودى.
تمام «گفتن»،
مىباید؛
و «تمامْ شنودن».
بر دلها، مُهر است.
بر زبانها، مُهر است.
و بر گوشها، مُهر است.
شمس تبریزى
قرن هفتم هجرى قمرى
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب
با جنگل و درخت،
با آب زمزمهگر،
ـ کوه بىبدیل؛
با التهاب شکفتن.
در راستاى رَستنِ پرهاى سرکش پرواز؛
با تفته در تموّج آوازهاى نهفته،
در تردّد گیاه؛
ناگاه،
ـ آمدى از راه.
چون تابش برهنهى خورشید،
بر غلظت سیاهى سیال شامگاه.
* * *
اى بىنهایتِ بخشش،
در ریزش بداهت باران!
با من به اوج خواهش فریاد ناشکفته،
در غرقاب.
با من به انهدام بستهترین تاب پرمخافت گرداب،
با من به متن رَستن و رُستن،
با من به متن بیا.
به حفظ حافظهى پر تحرّک راهىترین،
کلام رهایى.
با من،
که مرد تو،
با من،
که مرد سرزمین بىکرانهى دنیاى شوق اشراقم.
* * *
آهاى تقدّس معناى جارى جانانه،
ـ جاودانه،
ـ باز.
در وسعتى ز بىنهایت زیباترین کلام
اینک تویى،
ـ تو!
گسترده.
مواج؛
بر هرچه،
ـ در تب توفانى تپشهاى خواهشم،
در راه .
اینک تویى،
زیباترین تغزّل اندیشههاى ناب.
گویاترین سرود سرایش،
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب.
بر من بتاب!
بر من بتاب!
در قامت تلاطم
دستان تو،
تمثیل پاک بارش باران،
به روى برگ.
تمثیل اشتیاق شکفتن،
به روى گل.
دستان تو،
رؤیاى ارغوان.
طرح تلاطم شبنم.
طرح درخت،
ـ باغ،
ـ باد،
ـ باران.
* * *
باران دست تو،
بر دشت سینهام؛
ـ بر شورهزار. ـ
* * *
چشمت دریچهى آواز.
بر شارع شکوه؛
بر پاکناى شرقى.
* * *
شرق شراع چشم تو،
ـ خورشید.
* * *
خورشید چشم تو،
ـ بر خواب؛
ـ این خوابهاى خاکى ـ
خورشید چشم تو،
ـ بر دست؛
ـ این دستهاى قطبى ـ
* * *
آیا نگاه تو،
اندوه چشم مرا،
ـ آب مىکند؟
در بارش شعاع چشم تو،
خورشید؛
در قامت تلاطم دست تو،
طوفان!
طنین
از این دلتنگ باغستان گنگ پرهیاهوى مهآلوده،
از این بیراهههاى تیرهى دلگیر،
نگاهم عابرى خسته.
دو دستانم:
ـ دو موج رانده از ساحل
ـ دو عریانى
ـ دو سرگردان سردرگم.
صداى زنگى زنجیرهایى
ـ در عبور ممتد تکتک خطوط محو آئینه
ز دالانهاى تودرتوى یک کابوس،
زند فریاد.
و نقشى سخت مبهم،
ـ سخت آشفته،
به بوم خاطراتم رنگ مىگیرد.
نمیدانم چه نقشى مىخورد بر پردهى پندار.
نمیدانم.
هلا،
ـ اى مغز مفلوجم!
* * *
ترا اى آنکه بودى آشنا،
ـ با موجهاى رانده از ساحل!
ترا اى آنکه با من نیستى!
با چه احساسى بگویم؟
ـ در دیار پرهیاهویى که من هستم،
دیدهها را آیتى از آهن و پولاد.
دستها خالى.
قلبها چون تکههاى محکم سنگ است.
* * *
ز راه دور و طولانى،
ز راهى از عبور رهروى خالى،
ز راه در غبارى،
ـ یا که در نورى،
نمیدانم کدامین راه؛
ز هر راهى که مىآیى،
بیا اینجا!
و از این هاىهوى باغ و زنجیر و سیاهىهاى کابوسم،
به سیر سادهاى،
ـ در برکهى آرام چشمانت،
مرا،
ـ مهمان دریاى صداقت کن!
مرا،
ـ این حجم تاریکى ـ
مرا،
ـ سرشار نور پاک پاکى کن!
که من در خود،
درون قاب شب،
ـ تنها،
ـ چه تاریکم؛
که من اینجا،
چه محصورم،
میان حلقهاى از سایههاى مبهم و مرموز.
که من اینجا،
چه غمگینم.
لالائى بلند ستاره
در بادها،
در بادهاى حادث مسموم،
ناآرمیدهترین نام،
ـ نام توست.
* * *
نامت رها،
بر قامت لمیدهى آوار.
بر طاقت لهیدهى آوار.
تا بت شکسته بود،
در یورش شبانهى آن مفرغ سیاه ؛
ـ منفور، منفرد،
جادوى مستتر ـ
* * *
اى درد بىامان!
اى اضطراب مشدّد!
در اتّصال زایش این لحظههاى سخت.
بر گور دستهاى تو
ـ شایق،
لالائى بلند ستاره.
در برکههاى خواب.
تا کى شقایق غمگین،
در سوگْ مرگ سادهى اوراد باد،
ـ برنشیند
شاید دراى قافله،
اینک،
ـ خطوط مبهم خون پگاه را،
بر گردهى خمیدهى خاک،
ـ بر نویسد
شاید عبور باد را،
در منطق مناطق ممنوع...
شاید عبور را
بر جاى،
ـ بر بدوزند .
طعم تلخ مجرد
به پاس اندوه مهربانْ خواهر خوبم
«ماه منیر»
و دستهاى تو آن شب،
چه دستهاى سردى بود.
و شب،
چه بوى غربتى مىداد .
زمان،
در انعقاد برودت،
ـ چنان قدم مىزد،
که حدّ فاصل پایان لحظه،
تا آغاز،
به قدر طول قامت شبهاى تار یلدا بود.
* * *
کجاست آیت نورى،
که بر مسیر زمانهاى کودکى،
به انحناى نهان،
ـ در فضاى حافظهام،
خط سلیسى بود؟
* * *
بیا به حیطهى زهدان روشن خورشید،
بیا به شوکت ذهن پرندهها،
سفر کنیم آغاز؛
یکى صدا مىزد.
و من،
که با تمامى سرماى دست تو،
ـ در دست،
به یاد خواهر خوبم،
که سنگ قاعدِ بىحاصلِ صبورىهاست.
به یاد خواهر خوبم،
که حجم غایىِ گستردهى محبّتهاست؛
به سیر عاطفىِ استعاره،
ـ مىرفتم،
به روى پیکرهى آبها،
مىنوشتم:
ـ روز.
به روى پیکرهى خوابها،
ـ مىنوشتم:
ـ نور
نوشتم: ـ... آه
* * *
و شب به وسعت هر شب،
ـ کمانه در آوار،
تب سیاهى را،
نموده بود آن شب.
و سیب تجربههاى دلم،
چه طعم تلخى داشت.
بارعام
براى آن دورترین رؤیا
که با عشق در من، تنها یک سراب بود
همیشه دیر بود
همیشه دور
* * *
وقتى که آمدم،
هر بار،
هر بار،
از گرد راه؛
دیگر صداى دور جرس بود،
دیگر صداى باد،
ـ که مىسرود،
آواى غمگنانهى راهى دوباره را،
راهى که مىروم،
هر بار،
امّا همیشه دیر مىرسم.
امّا همیشه دیر مىرسم.
* * *
ذهنت،
در انفجارِ عبورِ کدام خاطره بود!
وقتى که دستهاى مضطربم،
در اشتیاق دو دستان ملتهبت،
زیباترین ترانهى ایثار را،
فرو مىخواند؟
جسمت چگونه رعشهى طولانى تپیدن را،
در اشتیاق رسیدن به ساحت کبریت،
بر جام دستهایى،
ـ همیشه عاشق،
ـ مىریخت؟
وقتى کشاکش اندامت را،
آواى دور جرس،
فریاد مىکشید.
* * *
نامت تمام،
مکشوف
راه تو:
ـ کوچه باغ؛
باهاى هوى مستى هر رهگذار کور.
دیوار جسم تو،
دیوارِ یادگار.
چشمت چگونه بود؟
دستت چگونه بود؟
باغت چگونه؟
هنگام بارعام.
در سکوت
ببین که بسته شد افق.
شکسته شد صفوف سادهى سپیدهها؛
در این عروج ساکت و سیاه.
* * *
و در ظهور خامشى،
ز بادها.
ز یادها.
فرازِ این مه غلیظ و تار
ـ این جمود آشنا ـ
که بر بسیط خاک ،
ـ رفته رفته،
ـ ریشه مىزند،
نشستهام،
به راه،
ـ در تألّم از سموم باد هرزهگرد.
* * *
کو نگاه آشنا؟
شب چه ساکت است.
و در سکوت این شب سیاه،
ـ ماندهام من و غمى،
که آشناترین ترانههاست؛
با دلم،
که بر سپیده پیله مىتند.
و دشتْ دشتِ تشنهى دو دست خود،
که بىسبب در انتظار چشمههاى پرتلاطم محبّت است.
چه ساکت است، شب؛
چه ساکت است.
با شب
دیگر چرا به ابر،
ـ نسْپُرم؟
درد عظیم خانگیم را،
کین ابر بىشکیب،
تفسیر روشنى است،
بر مرگ هر پرندهى غمگین.
* * *
با شب صداى ماتم خاک از ستاره مىآید.
پژواک
صداى غربت غمناک خویش را،
ـ یک روز،
به دشت،
ـ خواهم برد.
و در پناه صادقانهترین احساس،
به خاک،
ـ خواهم داد.
و خاک،
به گوش باد بازیگر
و باد،
ـ به عصمت شنهاى داغ،
ـ خواهد خواند:
که در فضاى سربى این کوچهى عفن آلود،
هوا،
ـ براى نفس کشیدن نیست.
و جا،
براى زیستن، نیز.
* * *
زمان بدوش مىکشد،
ـ بار انفجارى را،
و من،
که از تمامى این سایههاى آبستن،
به ابر مىمانم،
در انتظار یک جهش از خط زمان هستم.
و یک جرّقهى کوچک.
و یک جرقّهى ناچیز.......
یک انفجار طولانى.
* * *
کجاى فرصت این لحظههاى بىبرگشت،
مرا تظلّم یک قلب عاشقى خندید؟
مرا تظلّم یک قلب عاشقى زایید؟
کجاى قامت این لحظههاى تاریکى،
لباس عافیت نور مىتوان پوشید؟
چه ساده بودم من.
زمان کودکیم را،
ـ بیاد مىآرم؛
که فکر مىکردم:
آسمان تا جاودان،
ـ آبى است.
مردم شهر،
خانههاشان پُرِ نور.
باغهاشان پُرِ گلهاى صداقت.
همه،
بىهیچ سخن،
آیتى از غایت ایثار و محبّت هستند.
لحظه،
ـ سرشار.
ـ و پاک.
* * *
کودکى نقش نوازشگر خوشباورى است.
* * *
آسمان تا جاودان،
ـ خالى.
خانه؟
ـ تاریک.
ـ و باغ؟
سالهایى است که از زمزمهى رویش احساس،
ـ تهى است.
* * *
به چه جز باد توان گفت،
ـ که در خانهى ما،
سفرهاى هست،
و نان هست،
و هر چیز،
که در سایهى ادراک زمان.
دست پربار و سخاوتگر این قرن
ـ بما بخشیده است،
همه؟
ـ هستیم
ـ دریغ؛
کوچه از زمزمهى عشق،
ـ تهى است.
* * *
به چه جز خاک بگویم،
ـ دیشب،
یک نفر مرد!!
روى دیوار شقایق،
ـ شاشید؟
و گلى را،
ـ در شب،
به شقاوت،
ـ بخشید؟
* * *
نفسم سخت گرفت.
دلم از درد پر است.
باید از مسلخ این دخمهى تاریک،
ـ گریخت.
باید از سایه،
ـ به خورشید رسید.
فکر پرواز؟
ـ گذشت؛
پر ِ پرواز.
سفرى باید کرد.
سفرى باید کرد.
جهش
در فراموشى ترا،
همچون حبابى روى آب آبى برکه،
به دست باد بنیانکن،
به پوچى میسپارم من.
* * *
بودنى چون آب راکد،
مرده،
در مرداب.
خفته،
در گنداب خاموش فراموشى.
دگر کافى است.
تا به کى،
چون شاهدى بر هر عبور هرزهاى،
هر سو دویدنها؟
سیل باید بود.
باد باید بود؛
ـ باد توفانزا ـ
صدا؟ نه؛
یک جهان فریاد.
تمنا
من از این مردم بیگانه مىترسم.
من از دیوار هر دیوانه مىترسم.
که این سنگین سیهگون سایههاى کور بازیگر،
سواد سرد و ننگین هزاران قرن تاراجند.
* * *
تو اى آرام!
اى خاموش!
کران بیکران پاک آغوشت.
پناه فصل فصل مردهى دستم.
مرا با خواهشم،
ویرانگریهایم،
به عمق خواهشت،
آزادگىهایت،
پذیرا شو!
که من در سایهى دیوار،
مىپوسم.
که من در حسرت خورشید،
مىمیرم.
مرا. اى گرم!
اى روشن!
به محراب تنت بنشان؛
نوازش کن.
نوازش کن.
که من بیزارم از این سردى صامت.
که من فریادم از این موسم تاراج.
در شقاوتى جارى
تو اى یگانهترین مهربانِ مهرآموز!
تو اى یگانهى پاک!
مگر نمىدانى،
که در خطوط مبهم هر دست،
ـ شقاوتى جارى است؟
و در عبور کوچهى ما
ـ سنگفرش تنهایى.
حکایت غمبار هجرتى دور است؟
صداى خستهى باد دمنده را،
ـ از دور،
مگر نمىشنوى؟
صداى خستهى بال پرنده را،
ـ در خون؟
دلم براى باد خسته و
ـ مرگ پرنده.
ـ غمگین است.
دلم براى آب،
ـ بکارت مخدوش ـ
دلم براى خاک،
ـ داغدار گلگون روى ـ
* * *
من از جلالت اسطورههاى دور از ذهن،
من از قبور رابطههایى عزیز.
حکایت بر باد رفتهاى دارم؛
و از تمامى آن راههاى نورانى،
غبارْ خاطرهاى تلخ،
ـ مىکشم بر دوش.
* * *
ببین،
که آسمان کوچهى ما،
ـ در شقاوتى جارى،
براى قلب مردهى ما.
چگونه،
ـ اشک مىریزد!
ـ پرندهاى مىگفت.
پرنده دیگر نیست.
پرنده دیگر نیست.
شقاوت لبریز،
ـ همچنان،
ـ جارى است.
پل
دو دستم را شبى،
ـ روى غرور مردهى یک عابرى شبگرد،
میان سینههاى ساکت یک زن،
که جسمش را،
ـ به پاس مرگ دیرینش،
به پیچ و تابِ هر انگشت،
ـ مىبخشید؛
میان رخوت شبها،
ـ خدا،
ـ مرگ صداقتها،
ـ و پاکىها،
پلى بستم.
در متن سپید یاس
سرودم را کنون،
ـ با اعتبارت.
ـ آخرین پیوند!
نثار سنگهاى سرد این اقلیم،
ـ خواهم کرد.
ـ نثار قلبهاى مرده و مسخى که میدانیم ـ
بیا با من،
به سیرى تا حلول انجماد نطفههاى خون
و تا اوج غرورى مبتذل،
ـ در خامى خوابى طلایى رنگ.
ـ درون ازدحام وحشت جنگل ـ
و در سیر سیاه شب،
تمام اضطرابت را،
ز اندوهى عظیم از هجرت خورشید،
ـ با سنگ سیاه شب،
حکایت کن!
که در اینجا،
کسى آیا،
سرودت را،
کسى آیا.
سرودم را
براى کودکان.
ـ این کودکان مضطرب،
ـ تفسیر خواهد کرد؟
سرود زندگى در متن گلهاى سپید یاس.
که ما تنهاترین سربازِ سرگردانِ بىسنگر،
پناه از ذهن سبز کودکان مضطرب،
ـ در پاکى خورشید،
ـ مىجوییم.
* * *
سفرهایى مرا زین کوچهها،
ـ تا اوج سبز رُستنى دیگر،
و تا میعادِ گلهاى سپید یاس،
ـ مىخواند.
با تو بودن
دستت عبور بود،
وقتى که با بهانه به همراهم آمدى.
وقتى که دست،
ـ دست تو،
آواز اشتیاق دست مرا،
ـ باز مىنمود.
در بستر تهاجم توفان،
در معبر نیاز.
دستت عبور بود،
وقتى که با بهانه به همراهم آمدى.
* * *
دستت عبور بود،
در خوابهاى پریشانى.
در محور سپید تکلم.
در آب.
آینه.
در خوابگاه عصمت آوازهى فلق.
در گامهاى پر تپش اضطراب من.
دستت عبور بود.
* * *
در دور، دور،
که باد،
آواز آبهاى فرو ریختن را،
در بازتاب آینهى چشمهاى بارانیت،
ـ مىسرود؛
پرواز من،
در بستر سکون ذهن تو،
آیا کدام خاطره را،
ـ باز مىنمود.
ذهنت عبور بود.
* * *
در انتظار تو بودم.
با باد آمدى،
هنگام زمزمه؛
همراه عطر یاس،
در کومههاى گم شدهى سرزمین تنهائیم.
اینک تمامى خوابم،
رؤیاى آمدنت.
خوابت عبور بود.
* * *
دستم نسیم.
آرام.
آرام و رام.
دستم سکوت را،
هرگز نمىشکست.
زیرا سکوت،
گویاترین کلام نیاز است،
ـ با تو بودن را.
زیرا که آمدنت،
دیگر درون وسعت هیچ واژهاى،
ـ نمىگنجید.
بودت عبور بود.
اینک تمام آینه
با من که سرکشم،
در قامت بلند؛
در حرمت رهایش آواز.
با من که داغترین شعلهام،
گیسو پریش پنجره را،
راه؛
در تابش گیاه.
اى نامِ سبز!
اى باد حادثه،
در خوابهاى گریزان کودکیهایم!
اى رویش بلور!
* * *
اینک تمام آینه،
بر رود راه تو جارى.
* * *
من خوابهاى پریشانِ چارسوىِ آبى را،
در جذبهى کشاکش هر ریشه با زمین،
بر گنگى عبور،
روى درخت خاطره،
با چشمهسار چشم تو،
ـ تعویض کردهام.
* * *
با من که سرکشم،
در قامت بلند؛
بر خط خوب ذهن
تا دور جاى حافظهى روزهاى بارانى،
آواز را تکرار کن؛
ـ آغاز را...
اى خوب!
اى سبز!
ـ روزهات، همه باران.
من این خرمن گل
تو از کدام راه.
ـ غریبانه آمدى؟
تو از کدام راه
ـ تمامت خود را،
به وسعت توفان،
رها کردى؟
که این چنین،
ـ تمامت این شهر،
براى عصمت آلودهات،
ـ غم آلودند.
* * *
تو با کدام رابط خونین،
تو با کدام آیهى چرکین،
به شارع متروک خاک،
به التهاب آینه.
ـ رفتى؟
که خاک،
ـ رنگ گل سرخ پیرهنت
و آینه با آب،
به خود،
ـ کدورت تاریخ را پذیرفتند؟
* * *
براى وسعت دستان تشنهات!
ـ امروز،
کدام طاقت در خود تپنده را،
ـ با خاک؛
کدام قامت بر پا ستاده را،
ـ با خون؛
به دود،
ـ به آتش،
به خواب،
ـ خواهى برد؟
* * *
کنون،
که ذهن خاطى تو،
همه،
ـ تغزّل گلهاى یاس را،
به خون،
ـ به خاک،
به اشتهاى نهان،
ـ در شقاوت شمشیر،
به سرب،
ـ مىبخشد؛
من این، تمام خرمن گل را،
که در عنایت ذهنم،
به حرمت آواى عشق،
ـ مىروید،
چگونه،
روى طاقت خورشیدها،
ـ بیفشانم؟
که با طلوع سادهى من،
تمام ذهن تو،
در آفتابى گرم،
به رویش گلهاى نور،
ـ آویزد؟
* * *
من این، تمام خرمن گل را
ـ کجا بیفشانم؟
باران درد
نامت چگونه،
بر خاطرم نشست؟
نامت چگونه،
در ذهن من،
آواز را،
در اشتیاق شکفتن،
ـ عقیم کرد؟
آنک دمید خواب؛
بر ساحت سپیدهى جارى.
* * *
نامت کجا نشست؟
ـ که ننشست دود.
نامت کجا نشست؟
ـ که ننشست گرد.
* * *
اى بر عنایت روزم.
ـ حکایت اندوه.
بازت تمامت پرواز،
ـ در غبار؟
اینک ببار!
بر هر شیار سادهى دستم،
باران درد را،
دستم،
کشیدهترین راههاى بارانى است.
اینک ببار.
در تبانى با شب
پس از تلفظ گیجى میان فاصلههاى عمیق تنهایى،
پس از تبانى شب با گلولههاى دستآموز،
من از کدام صبح صادق و شفاف،
من از کدام لحظهى پر اوج
براى رَستن آوازهاى زنجیرى،
از انعقاد قفل،
ترانهاى خوانم؟
«فلک را سقف...»
به جاودانه ابرمرد شعر: حافظ
تمام شب نگاهم پاى روزنهاى بسته،
در دیار لالههاى خفتهى غمگین،
سفر کردم.
تمام شب،
به روى راههاى تیره،
در عمق نفسهاى سیاه شب.
هزاران سنگلاخ وحشت و تردید،
در راهم؛
ازین سوى افق،
ـ تا نقطههاى روشنى،
ـ کان روزهاى دور و طولانى،
به ذهن سادهى شبها،
مقرر بود.
* * *
تمام شب،
نفس در سینهام، آواى تلخى،
ـ در عمیق مرگبار زندگى،
ـ با خوابهاى خیره در خوناب ـ
و با تاب تپشهاى دلم،
ـ طعم تمام وحشتِ تنهایىى این عابرانِ خستهى خاموش
در خونم،
چو آوار غمى،
ـ روى غرورى مرده،
ـ سنگین بود.
* * *
تمام شب،
غم تنهائیم را،
ـ باز در گوش تمام بادهاى عاصى و سرکش،
سخن گفتم.
مگر شب را،
نهایت روزهاى روشنى،
ـ در راه؟
تمام وعدههایت را،
«بیا تا گل برافشانیم و مىدر ساغر اندازیم»،
بدوش کودکیهایم سپردم،
ـ تا تماس نفرت ذهنم.
مگر آواى سرخ و سربىى امروز را،
ـ در پى،
به راه وسعت این لاشههاى گنده در خوناب،
سرود سبز فردایى؟
دلم مىخواهد این پروانههاى بستهبال خسته را،
ـ دور از تمام پستیت،
ـ اى صبح کاذب!
ـ اى فریب ناجوانمردانه!
ـ اى ما را براه خود کشانده تا بدین تنهایى غمبار،
ـ غرقه در غوغاى خون و
وحشت زنجیر.
کشانم پر، به اوجى،
ـ در فضایى،
ـ بىنهایت دور.
دلم مىخواهد از پروازهاى هر زمانى،
ـ زندگى را لاى انگشتان خود.
ـ تا لحظههاى انفجارى سخت،
بفشارم.
* * *
چه کس اینجا،
درون پهنهى تاریخ،
ـ برخیزد
و دستش را،
میان دستهاى من،
نشاند،
ـ تا طلوع وحدت جاوید گاهى در تفاهم.
و در پاى تظلّمهاى این شبهاى بس تیره،
«فلک را سقف بشکافیم و طرحى نو دراندازیم»
چه کس با من،
سخن از نور مىگوید؟
در کوچ
بر دلم، اندوه من،
ـ میراث خواب عابرى در کوچههاى پرت تنهایى است.
در نگاهم،
جاى پاى هجرتى منقوش.
اى نگاهت،
جاى پاى رجعت پاک پرستوها!
در هواى آن صداى خفته در آئینهى خورشید،
راهِ تا باغِ سحر را،
تا دیار زجرتى بیهوده،
پیمودم.
* * *
این سحر،
ـ معتاد عزلتهاى تاریک و سیاه شام افیونى است.
* * *
اى تو چون آوار غم بر سینهام،
سنگین!
با تمام غربتت،
ـ در قامتم
ـ جارى!
تا زلال چشمهسار روشن باران،
از کدامین پلّه،
ـ شاید!
راه را آغاز؟
از کدامین سوى باید،
ـ رفت
ـ تا پرواز؟
* * *
در فضا، دارد صداى خش خش زنجیر مىآید،
ـ و دارد باد، مىآید،
ـ و دارد، بوى ننگ و نفرت و خونابه مىآرد.
* * *
با تمام قدرتم،
در قفل.
بر تمام فکرتم،
پرواز
در سوگ آفتاب
بر مرگ جلال آل احمد
با من تو اى غریب!
اى رسته از مخافت این کوچههاى درد!
دور از لجاجت زنجیرهاى سرد!
از پچپچ پرندهى قاصد،
ـ سخن مگوى!
شب،
ـ این قصیدهى سردرگم و سیاه،
اندوه مرثیهاى است،
در سوگ آفتاب.
تا شعلههاى سرکش کبریت
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره با من بود.
آن شب که عابر مستى،
در رهگذار پرملامت بادى گریزپاى،
بر خاطرات مردهى من،
کبریت مىکشید.
* * *
من با تمامیم،
از آرزو لبریز،
با آنکه با غرور،
روى خمود ماتم خاک زمین ماه،
آواز خواندهام،
شکل تهاجم شب را،
در بندبندِ خاطر خود، باز دیدهام؛
شکل عبور دانهى رنگین آهن و پولاد.
شکل فزایش ماتم؛
ـ گرایش باروت.
* * *
آیا شعاع روشن خورشید،
بر انعطاف سرخ شفق،
با سادهى سپیدهى موعود،
در امتداد بارش این لحظههاى درد،
مرده است؟
* * *
شب در نمود ساکت فکرم،
همواره ضابط فریاد بوده است.
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره،
در ذهنم،
تا شعلههاى سرکش کبریت.
فریاد مىکشید.
در رهگذار باد
براى احمدرضا دریائى
بىتو اى آینهوارى که به رخسارهى خود،
قامت قدرت فریاد مرا،
ـ مىشکنى!
من تمامییت خود را،
به تمامییت خورشید،
ـ درآویختهام.
و نه هرگز، دل خود را،
به شیار خط تاریخى تو،
نقش فریبنده سرابى که تو خود ساختهاى،
باختهام.
* * *
من نه دیوار بلندم که خرابیش،
ز پى.
من نه توفان دل آکندهى دریام،
که خوابیش،
ز پى.
من تمام تپش طاقت توفان و،
ـ قدِ قامت دیوار بلندى هستم؛
که توام هیچ،
ـ به سیرِ خط در کام غباریت،
ـ نشناختهاى.
* * *
من که چون فطرت خورشید به جاویدیى نورم،
جارى.
من که در تهنیت دست صمیمانهى خویش،
به پرنده:
ـ پرواز.
به سپیده:
ـ آغاز.
و به تاریکىىِ شب، پنجرهاى بخشیدم،
که از آن،
نور بریزد،
بر شهر
با تو چونم، چو درآویزیىِ ساحل با موج،
نستیزم؟
تو که چون گسترهى نقش رها در باغى،
و گل و بوتهات از سرخىى خون دل اجدادىى من،
رنگین است
* * *
من که در رهگذر باد،
چو باران،
چون ابر،
فکر نازایى جنگل هستم.
دشت تف کردهى شب را،
ز چه با خود نکشانم،
به سریر رخ بارانىى روز؟
* * *
من در آغوش تو اى آینه وار!
من در آغوش تو اى رخوت بیداریىِ خوابآلوده!
دست دریائىِ خود را،
ننهم، در کف تارا جگر فرصت باد.
ننشینم، در راه.
من تمامییت خود را،
به تن طاقت خورشید،
ـ گره مىبندم.
نقش
براى سرخ گل خونین این باغ، خسرو
که این شعر را گهگاه زمزمه مىکرد.
در عمق خوابهاى سنگین،
فریاد شاخههایى،
در بادهاى سربى.
نقش سیاه خون بود،
بر گیجگاه دیوار،
تا حیطهى مترسک،
این پاسدار سنگى،
بر حرمت میادین.
* * *
در قلب کوچک ما،
آواز خاک بود و،
آغاز سبز رُستن.
خوابت حرام باد
در پیچ و تاب خنجر،
درهاى هوى زنجیر،
در خوابگاه خوناب،
در آب،
ـ گستردهى سراب ـ
دیگر عبور چیست؟
* * *
آیا عبور دست تو،
در بادهاى توفانى،
در راههاى بارانى،
از ژرف ظلمت این خوابْ دخمههاى بىبرگشت.
آواز دست بستهى ما را،
با خود چگونه خواهد برد؟
تا موجهاى جارى مواج.
تا حاجتى ز رَستن این خوابهاى زنجیرى.
با خود، چگونه...
* * *
با خود چگونه خواهد برد؟
آغاز التهاب عطشناک گامهایم را؟
تا وسعت تراکم ریزش.
تا حیطهى تمدّد خورشید.
* * *
بر پیکرم عبور نشئهى تلخى است.
* * *
خوابت حرام باد!
بیگانه مرد،
با دستهاى خونیت.
خوابت حرام.
خوابم حرام،
ـ هاى!
تا لحظهى شکفتن.
تا لحظهى قیام.
خوابم حرام.
* * *
میعاد در ظهور است.
آنک تلاوت آیات سرب
اینک من از فراز تهاجم،
اینک من از فراز یورش مسموم باد،
اینک من از هجوم،
مىآیم،
و بال خاکى خون را،
در بازگشت قدمهاى صامت مردان،
از صحنهى نبرد،
بر چهارسوى پهنهى پرواز
مىگسترانم.
* * *
اى خاک منحصر!
اى باد ساکت سیار!
آنک تلاوت آیات سرب.
آنک مرور صفحهى آهن
بر گردهى ولادت آتش.
آنک غبار.
* * *
پشتم کتیبهى شلاق.
بر آتشم بگیر!
در نبض منکسر
با بازتاب خاطره،
بر خطّ سرخ انفجار
راهى نمانده که در خواب،
ـ نگذریم.
* * *
در خوابْ خاطرِ یک اضطراب گنگ،
ماییم و
ـ پاى بسته.
ماییم و
ـ فکر خسته.
طرحى براى یورش.
طرحى براى بارش.
طرحى براى عصیان.
طرحى براى آتش.
* * *
اینک،
ـ تمامَتِ توفانِ منتظر،
بر نبض انکسار،
در دستهاى تو،
تخمیر مىشود.
من با کدام سلسله،
ـ در انقباض دست تو،
ـ فریاد مىکشم؟
دست تو بسته
ـ گلوگاه آب را.
اینک شتاب
اینک شتاب کن!
اینک شتاب.
باد از کدام سوى،
اینگونه پرتپش
اینگونه پرتلاش
آغاز انفجار نیازى نهفته را،
در خطّ حادثه،
اعلام مىکند؟
* * *
چشمم دریچه و،
ـ دستم نیاز.
* * *
با من عبور کن!
از مرزهاى بسته.
از مرزهاى آهن.
از مرزها.
اینک شتاب!
دارد غروب،
مىآید این زمان،
در پاى کوره راه.
اینک شتاب کن!
گم کردهام پگاه.
* * *
خورشید مرده بود،
ـ انگار ـ
آنگه که رام،
آرام،
مىآمدى ز راه.
ـ گسترده، بر کسالت آوار. ـ
* * *
خورشید مرده است،
وقتى تو نیستى!
وقتى که مرده،
ـ راه مىروى!
وقتى که مرده،
ـ دست مىزنى!
وقتى که مرده،
ـ فکر مىکنى!
وقتى تو نیستى،
خورشید مرده است.
اینک شتاب کن!
در پیچ و تاب رُستن.
در پیچ و تاب.
اینک شتاب.
خواب
تو با فزایش شب،
ـ آمدى ز راه.
و شب ز آمدنت،
تمامىى روزم شد.
دریغِ خواب طولانى؛
که در خطوط مبهم تاریکى،
عبور آسان نیست.
* * *
چگونه باید رفت؟
ازین خوابگه،
ـ زین سرداب؟
چگونه، باید رفت؟
دیارِ دورِ منتظر!
کجاست میعادگاه!
که سرزمین من اینک،
ز خواب،
ـ خوناب است
فرود قطرهى خون سیاوشان
براى منوچهر رزاقى
باید به راه،
آموخت،
اینک چگونه،
ـ شاید! ؛
فانوسى بود،
خورشیدوار.
روز،
دارد نیاز،
آواز را.
نور،
پاشیده بر پگاه.
* * *
باید گذشت.
باید که خوابْ خاطرِ سنگین راه را،
بر دوش،
ـ آن افتخار هزاران ستاره را،
بر تارک درخت کهنسال قرنها ـ
انداخت،
در دیگ یک خرند*،
* در نواحى غرب ایران، به ویژه در زادگاه من «تویسرکان» کشاورزان در جایى
مناسب گودالى حفر کرده و آن را از کود انسانى پر مىکنند، سپس با خاک مخلوط
نموده و در مزارع مورد استفاده قرار مىدهند. مردم در اصطلاح این گودالها را خرند
مىگویند. اما در کتابهاى لغت، ردیف، قطار و چیزى را در پهلوى هم چیدن آمده
است.
در سطل صابر این خاکروبهها.
باید گذشت؛
از روى این تعفن تاریخى سیاه.
* * *
خورشید مىشکوفد،
ـ آى!
اینک که قامت بر پا درخت خانهى ما را،
غربیل مىکنند،
در زیر ظلمت پنهانى غبار.
خورشید مىشکوفد؛
از هر فرود قطرهى خون سیاوشان.
* * *
دارد صداى رویش آوازهاى گم شدهاى را،
مىآورد نسیم؛
از پاى هر جوانهى نوزاى دیرپاى.
* * *
شب از نمود خامش خود.
ـ شرم مىکند؛
وقتى که روز،
آواز سر دهد.
در کدورت شب
بر توده مىگذرد،
حجم سترگ خواب.
ـ بیتوتههاى غم گرفتهى متروک ـ
در اتّفاق مستى این شامهاى ویرانى.
و گامهاى مضطربم،
بیهوده ذهن سادهى خورشید را،
به میهمانى دستهاى منتظرت،
آواز مىدهند.
شب در کدورت خود،
ـ تاب مىخورد.
و خواب،
تنها رسالت این قلبهاى تاریک است.
* * *
اینک تو از کجاى لحظهى پرواز،
مىآیى؟
که این چنین غریب،
مىنمایى؟
به اعتماد آینه
براى عزیزم: مصطفى فتحى
با من،
ـ تو در کمانهى آوار.
ـ در کشالهى اندوه،
تا دوردست خاطرههایى پریده رنگ،
در انکسار ذهن،
مىتازى.
با شب؛
که خواب را،
آرامتر، اجابت یک استحاله مىداند
و خواب؟
هستى به ته رسیدهى راه است،
مردن،
ـ درون پیلهى تنهایى عبور.
* * *
دستم نیاز رویش دستان پرتوانت را،
حس مىکرد؛
آنگه که مىگذشت،
بر تارک تحرک فریاد.
و باد!
دیگر، به هیئت توفان،
ـ مرا،
ـ ترا،
در خویش مىفشرد.
و باد!
دیگر به هیئت آتش،
ـ مرا.
ـ ترا،
در خویش مىشکفت.
* * *
تنداب!
تندر!
اینک دمیدهترین آتش شکفتهى راهم،
ـ نثار قامت برپا ستادهات بادا.
* * *
* * *
ما از مزار له شدهى دستهاى بالنده،
و از لجاجت خاموش خاک،
مىآییم.
و قاب پنجره.
ـ در زخم قلب ما،
راهى است،
به اعتماد آینه،
در غایت شکوفایى.
بازگشت 1
براى نازنینم نصرت رحمانى
که این سان ساغرِ تنهایى و خواب مرا شکست
اینک،
دوباره،
ـ مىآید.
در کوچهها،
در کوچههاى صامت و تنها،
صدا
صداى جارى گامم؛
سنگین.
ستبر،
ـ که مىشکند،
دیوار ذهن کهنهى شب،
ـ دیوانه پیرِ کورِ کسالت ـ را،
در پرسههاى خامشِ در باغهاى ملالت.
* * *
اینک،
دوباره،
مىآید،
فریاد نیلبک،
از کومههاى قدرت دستم،
عازم.
عظیم،
خون شکفتهى جارى،
بر راستاى تفتهى رگهاى تشنهى این دشت.
بازگشت 2
آهاى تو!
تو!
ـ ا زکدامین تبار،
درون هستهى فکرت،
ـ شراب مىنوشى؟
که مست کهنگیت،
ـ در شراع چشمانم،
عبور مردهىِ بر، آبگند خونین است.
و بر جنازهى فرعونِ خاک خاموشم،
عتیقِ دست تو،
ـ آن گونه سخت،
به مومیایىِ این کوچه،
ـ پیوسته است،
که خوابْ تحفهات،
ـ آنک:
صلابت سربین.
هواى فاسد آهن.
فضاى خستهى باروت.
* * *
فرود نیش تبآلود پستِ «آنوفل»،
عتیقِ دست تو،
ـ بر شانهْ شاخهى باغم.
* * *
تو از کدام تبارى؟
که بر دیار تو،
ـ انگشتهاى یائسه، مىرانند.
بازگشت 3
به پایمالى خوابت، چنین غریب،
دوباره مىآید،
بر وسعت کبیر نبردم،
صدا؛
صداى غرّش رعد قبیلهى ساطور.
شعاع تابش برق عشیرهى خورشید.
صداى نعرهى گامم،
سنگین.
ستبر،
ـ که مىشکند،
دیوار ذهن کهنهى شب،
ـ دیوانه پیرِ کورِ کسالت ـ را،
در پرسههاى خامشِ در باغهاى ملالت.
* * *
اینک،
دوباره،
ـ مىآیم.
و با نیاز آمدنم،
بهارِ رویش دستم،
ـ ز باغ بیدارى،
به خویشْ حاجتِ در خود تپیدنم،
ـ آنسان،
به جلوههاى شفق،
ـ در خطوط گرم سحر،
وسیع خواهم شد،
که در حرارت سوزان نبض آئینه،
سُلالهى روز شکفته را،
ـ مانم
دوباره مىآیم.
دوباره مىآید.
دوباره مىآییم.
دوباره...
شب گیر
طلوع دست تو
اینک:
غروب
نمود خامُش شب،
شروع شارع تب،
بر مصب پیشانى.
شیوع رابطه،
با مرگ.
با مرداب.
غروب دست تو،
اینک، تمام،
غم
جلجتا
براى دوست و استادِ ارجمند: دکتر اسماعیل خویى
بر بازوان خستهى خاکسترین خاک،
ـ دیرینه سال خاطر خاموش،
مدهوش،
رازدار ـ
بر دشت گُر گرفتهى متروک،
بر سنگوارْ فرصت ریزش،
بر کوچه،
ـ بر طلوع،
آیات التهاب غریبى است،
ـ در عبور.
آغاز انفجار عظیمى است،
ـ در ظهور.
اى رهگذار!
اى پر غرور!
ـ مرد.
اى خشم!
اى انفجار!
برخیز،
ـ خیز بردار،
ـ فوارهوار.
ـ بىفرصت سقوط ـ
اى رازدار!
طوفان انتظار!
برخیز!
با جامهاى کشاکش،
در گردگاه چرخش فریاد.
* * *
اینک در این عبور،
سوداى هیچ رنگ
در پیچش نبرد،
آئینههاى قامتِ فریادِ طاقت ما را،
رنگین نمىکند؛
سرخیم،
ـ سرخ.
خونیم،
ـ خون.
گلواره خونْ نواىْ سرودیم،
ـ سرود.
آواره رود،
ز اقصى نقاط خواهشِ رُستن،
رَستن،
حاجت،
ـ به رستخیز،
خیز،
برخاستن.
راندن،
ـ ز مسند هجوم،
بر خوابگاهِ خوناب.
* * *
اینک، کلام،
تنها کلام،
ـ واژه،
تمثیل،
ـ استعاره.
ـ و تصویر.
پیمانههاى قدرت دستان قائم ما را،
مملو نمىکند.
تسلیم نیست،
بر واژه،
ـ بر کلام.
سیلیم!
ـ سیل،
قامت کشیده،
توفنده.
ویرانگراى،
ـ ویرانگر.
سرخیم.
ـ سرخ.
رقصنده بال.
جارى.
ـ مواج.
با قلبهایمان،
دریا،
دریا.
دریا.
گسترده،
همواره. شرب.
ریزش.
زایش؛
خاکسترین زمینِ خستهى فرتوت را،
سیراب.
* * *
خورشید،
آوارهتر،
ـ عظیمتر.
همیشه.
همیشه.
در زیر ناخن من،
گیج مىخورد.
آرى.
آرى،
اى رازدار!
توفان انتظار!
در هر کلالهى انگشتهاى بستهى ما،
نیروى انفجارِ بىنهایتِ خورشیدى است،
در حال انهدام.
اى انحناى هرچه چاوش مستانه!
بر روىِ بامهاى غرورى شکسته،
ـ خرد!
اى مبتذلترین سرود!
سیاه دودهى آهن
برادهى خنجر
در نهرهاى خاکستر
اى بارش حرام!
برهرچه حُر،
بر هرچه حرمت!
چونین منم،
که تاب من از ورطهى خیال،
ـ دور،
چونین منم،
ـ که دست من از سایهسار رخصت پرواز،
ـ باز.
بادم
ـ در اهتزاز.
رودم!
توفنده، باز.
چونین منم،
کندیشه نیست،
اینک مرا.
جارى شوم،
بر هرچه هرز،
بر هرچه، چاک چاک،
چالابهاى پر تعفن،
ـ مرداب وار.
خویشم.
خورشیدگون،
اندیشم.
ایثارم.
ـ ایثار.
تابنده،
ـ ناب.
* * *
اینک. نه نور،
تابش،
ریزش، ـ حتى ـ
آوارِ بارِ قدمهاى شارقِ ما را،
راضى نمىکند.
خشمیم!
ـ خشم.
راهى،
ـ رها.
دیوانه،
ـ دیوانه،
ـ دیوانه.
* * *
آى!هاى!
اى رهگذار!
ـ پر غرور مرد!
اى انفجار!
دریاب،
ـ دریاب،
که سرزمین من اینک
هر تکّه،
ـ تکّه،
چون کوهى است
جلجتایى،
که در آن، مصلوبیم،
ـ مصلوب.
ما را تو! دریاب،
اى خشم!
ـ اى خروش!
دریاب!
شب در نمود ساکت فکرم
همواره ضابط فریاد بوده است
* * *
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره در ذهنم،
تا شعلههاى سرکش کبریت
فریاد مىکشید.
نقل از صفحه 83
طعم تلخ مجرد
(چاپ دوم)
فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى)
رزاقى، فرهنگ، 1322 ـ
طعم تلخ مجرد / فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى). ـ [ویرایش 2]. ـ تهران:
نخل دانش، 1382.
135 ص.
ISBN 964 - 6948 - 28 - 6
فهرستنویسى بر اساس اطلاعات فیپا.
بالاى عنوان: مجموعه شعر.
چاپ دوم.
1. شعر فارسى -- قرن 14. الف. عنوان.
7 ط 27 ز / 8058 PIR62/1 فا 8
1381ط 453 ر
1381
کتابخانه ملى ایران33902 ـ 81 م
مجموعه شعر
طعم تلخ مجرد
فرهنگ عبدالحسینى (رزاقى)
ناشر: انتشارات نخل دانش
چاپ دوم 1382 (چاپ اول 1357)
چاپخانه: حیدرى
تیراژ: 1500 نسخه
شابک: 6 ـ 28 ـ 6948 ـ 964
ISBN 964 - 6948 - 28 - 6
فهرست
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب··· 9
در قامت تلاطم··· 13
طنین··· 17
لالائى بلند ستاره··· 21
طعم تلخ مجرد··· 24
بارعام··· 28
در سکوت··· 32
با شب··· 35
پژواک··· 36
جهش··· 43
تمنا··· 45
در شقاوتى جارى··· 48
پل··· 52
در متن سپید یاس··· 53
با تو بودن··· 56
اینک تمام آینه··· 60
من این خرمن گل··· 63
باران درد··· 68
* در تبانى با شب··· 71
«فلک را سقف...»··· 72
در کوچ··· 77
* در سوگ آفتاب··· 80
* تا شعلههاى سرکش کبریت··· 81
در رهگذار باد··· 84
* نقش··· 88
* خوابت حرام باد··· 90
* آنک تلاوت آیات سرب··· 94
* در نبض منکسر··· 96
اینک شتاب··· 99
خواب··· 103
فرود قطرهى خون سیاوشان··· 105
در کدورت شب··· 109
به اعتماد آینه··· 111
بازگشت 1··· 115
بازگشت 2··· 117
بازگشت 3··· 120
شب گیر··· 123
جلجتا··· 124
اشارهاى کوتاه.
و شاید الزامى:
اشعار این مجموعه دربرگیرندهى شعرهایى است که در نیمهى
اول سال 1357، اولین مجموعه شعر مثله شدهى شاعر بوده است که
تحت همین عنوان «طعم تلخ مجرد» در 2000 نسخه چاپ شده بود.
آن زمان تیغ تیز روشکفرانِ!! عملهى جور و ستمِ سانسورِ
همیشهى زنجیر و چماق و دشنه، از آن همه، کالبدى کمتوان را رقم
زده بود. و اینک، اشعار آن مجموعه، آنگونه که قبل از سانسور بوده
است، چاپ مىشود، همراه با 7 قطعه شعرى که به تمامى و یکجا سلخ
شده بود، و در این مجموعه با علامت ستاره (*) بازنمایى شده است.
در واقع باید گفت 9 قطعه، که دو قطعه آن به نامهاى «عاشقانهى 1 و
سجادهى 16» در سال 1377 در مجموعهى مستقل «سجادههاى معبد
خون» توسط نشر ثالث چاپ و منتشر شده است. این دو شعر از
مجموعهى حاضر حذف گردید.
و اما چرا این همه دیر؟
به قول قدما: «بر همگان واضح و مبرهن است» هنرور و به ویژه شاعر
(ناسرسپردگان) هنوز هم مهجور، مظلوم و مغضوبتریناند، با تأسف
بسیار.
فرهنگ رزاقى (عبدالحسینى)
زمستان 1380
پروشا ، نیوشا ، پریسا و آیدا !
به پاس صبورىِ مهرآجینِ بىبدیلتان ، نجیبانه.
پدر : پائیز 1381
هنوز ما را «اهلیت گفت» نیست؛
کاشکى «اهلیت شنودن»،
بودى.
تمام «گفتن»،
مىباید؛
و «تمامْ شنودن».
بر دلها، مُهر است.
بر زبانها، مُهر است.
و بر گوشها، مُهر است.
شمس تبریزى
قرن هفتم هجرى قمرى
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب
با جنگل و درخت،
با آب زمزمهگر،
ـ کوه بىبدیل؛
با التهاب شکفتن.
در راستاى رَستنِ پرهاى سرکش پرواز؛
با تفته در تموّج آوازهاى نهفته،
در تردّد گیاه؛
ناگاه،
ـ آمدى از راه.
چون تابش برهنهى خورشید،
بر غلظت سیاهى سیال شامگاه.
* * *
اى بىنهایتِ بخشش،
در ریزش بداهت باران!
با من به اوج خواهش فریاد ناشکفته،
در غرقاب.
با من به انهدام بستهترین تاب پرمخافت گرداب،
با من به متن رَستن و رُستن،
با من به متن بیا.
به حفظ حافظهى پر تحرّک راهىترین،
کلام رهایى.
با من،
که مرد تو،
با من،
که مرد سرزمین بىکرانهى دنیاى شوق اشراقم.
* * *
آهاى تقدّس معناى جارى جانانه،
ـ جاودانه،
ـ باز.
در وسعتى ز بىنهایت زیباترین کلام
اینک تویى،
ـ تو!
گسترده.
مواج؛
بر هرچه،
ـ در تب توفانى تپشهاى خواهشم،
در راه .
اینک تویى،
زیباترین تغزّل اندیشههاى ناب.
گویاترین سرود سرایش،
بر تارک بلندِ بلنداى آفتاب.
بر من بتاب!
بر من بتاب!
در قامت تلاطم
دستان تو،
تمثیل پاک بارش باران،
به روى برگ.
تمثیل اشتیاق شکفتن،
به روى گل.
دستان تو،
رؤیاى ارغوان.
طرح تلاطم شبنم.
طرح درخت،
ـ باغ،
ـ باد،
ـ باران.
* * *
باران دست تو،
بر دشت سینهام؛
ـ بر شورهزار. ـ
* * *
چشمت دریچهى آواز.
بر شارع شکوه؛
بر پاکناى شرقى.
* * *
شرق شراع چشم تو،
ـ خورشید.
* * *
خورشید چشم تو،
ـ بر خواب؛
ـ این خوابهاى خاکى ـ
خورشید چشم تو،
ـ بر دست؛
ـ این دستهاى قطبى ـ
* * *
آیا نگاه تو،
اندوه چشم مرا،
ـ آب مىکند؟
در بارش شعاع چشم تو،
خورشید؛
در قامت تلاطم دست تو،
طوفان!
طنین
از این دلتنگ باغستان گنگ پرهیاهوى مهآلوده،
از این بیراهههاى تیرهى دلگیر،
نگاهم عابرى خسته.
دو دستانم:
ـ دو موج رانده از ساحل
ـ دو عریانى
ـ دو سرگردان سردرگم.
صداى زنگى زنجیرهایى
ـ در عبور ممتد تکتک خطوط محو آئینه
ز دالانهاى تودرتوى یک کابوس،
زند فریاد.
و نقشى سخت مبهم،
ـ سخت آشفته،
به بوم خاطراتم رنگ مىگیرد.
نمیدانم چه نقشى مىخورد بر پردهى پندار.
نمیدانم.
هلا،
ـ اى مغز مفلوجم!
* * *
ترا اى آنکه بودى آشنا،
ـ با موجهاى رانده از ساحل!
ترا اى آنکه با من نیستى!
با چه احساسى بگویم؟
ـ در دیار پرهیاهویى که من هستم،
دیدهها را آیتى از آهن و پولاد.
دستها خالى.
قلبها چون تکههاى محکم سنگ است.
* * *
ز راه دور و طولانى،
ز راهى از عبور رهروى خالى،
ز راه در غبارى،
ـ یا که در نورى،
نمیدانم کدامین راه؛
ز هر راهى که مىآیى،
بیا اینجا!
و از این هاىهوى باغ و زنجیر و سیاهىهاى کابوسم،
به سیر سادهاى،
ـ در برکهى آرام چشمانت،
مرا،
ـ مهمان دریاى صداقت کن!
مرا،
ـ این حجم تاریکى ـ
مرا،
ـ سرشار نور پاک پاکى کن!
که من در خود،
درون قاب شب،
ـ تنها،
ـ چه تاریکم؛
که من اینجا،
چه محصورم،
میان حلقهاى از سایههاى مبهم و مرموز.
که من اینجا،
چه غمگینم.
لالائى بلند ستاره
در بادها،
در بادهاى حادث مسموم،
ناآرمیدهترین نام،
ـ نام توست.
* * *
نامت رها،
بر قامت لمیدهى آوار.
بر طاقت لهیدهى آوار.
تا بت شکسته بود،
در یورش شبانهى آن مفرغ سیاه ؛
ـ منفور، منفرد،
جادوى مستتر ـ
* * *
اى درد بىامان!
اى اضطراب مشدّد!
در اتّصال زایش این لحظههاى سخت.
بر گور دستهاى تو
ـ شایق،
لالائى بلند ستاره.
در برکههاى خواب.
تا کى شقایق غمگین،
در سوگْ مرگ سادهى اوراد باد،
ـ برنشیند
شاید دراى قافله،
اینک،
ـ خطوط مبهم خون پگاه را،
بر گردهى خمیدهى خاک،
ـ بر نویسد
شاید عبور باد را،
در منطق مناطق ممنوع...
شاید عبور را
بر جاى،
ـ بر بدوزند .
طعم تلخ مجرد
به پاس اندوه مهربانْ خواهر خوبم
«ماه منیر»
و دستهاى تو آن شب،
چه دستهاى سردى بود.
و شب،
چه بوى غربتى مىداد .
زمان،
در انعقاد برودت،
ـ چنان قدم مىزد،
که حدّ فاصل پایان لحظه،
تا آغاز،
به قدر طول قامت شبهاى تار یلدا بود.
* * *
کجاست آیت نورى،
که بر مسیر زمانهاى کودکى،
به انحناى نهان،
ـ در فضاى حافظهام،
خط سلیسى بود؟
* * *
بیا به حیطهى زهدان روشن خورشید،
بیا به شوکت ذهن پرندهها،
سفر کنیم آغاز؛
یکى صدا مىزد.
و من،
که با تمامى سرماى دست تو،
ـ در دست،
به یاد خواهر خوبم،
که سنگ قاعدِ بىحاصلِ صبورىهاست.
به یاد خواهر خوبم،
که حجم غایىِ گستردهى محبّتهاست؛
به سیر عاطفىِ استعاره،
ـ مىرفتم،
به روى پیکرهى آبها،
مىنوشتم:
ـ روز.
به روى پیکرهى خوابها،
ـ مىنوشتم:
ـ نور
نوشتم: ـ... آه
* * *
و شب به وسعت هر شب،
ـ کمانه در آوار،
تب سیاهى را،
نموده بود آن شب.
و سیب تجربههاى دلم،
چه طعم تلخى داشت.
بارعام
براى آن دورترین رؤیا
که با عشق در من، تنها یک سراب بود
همیشه دیر بود
همیشه دور
* * *
وقتى که آمدم،
هر بار،
هر بار،
از گرد راه؛
دیگر صداى دور جرس بود،
دیگر صداى باد،
ـ که مىسرود،
آواى غمگنانهى راهى دوباره را،
راهى که مىروم،
هر بار،
امّا همیشه دیر مىرسم.
امّا همیشه دیر مىرسم.
* * *
ذهنت،
در انفجارِ عبورِ کدام خاطره بود!
وقتى که دستهاى مضطربم،
در اشتیاق دو دستان ملتهبت،
زیباترین ترانهى ایثار را،
فرو مىخواند؟
جسمت چگونه رعشهى طولانى تپیدن را،
در اشتیاق رسیدن به ساحت کبریت،
بر جام دستهایى،
ـ همیشه عاشق،
ـ مىریخت؟
وقتى کشاکش اندامت را،
آواى دور جرس،
فریاد مىکشید.
* * *
نامت تمام،
مکشوف
راه تو:
ـ کوچه باغ؛
باهاى هوى مستى هر رهگذار کور.
دیوار جسم تو،
دیوارِ یادگار.
چشمت چگونه بود؟
دستت چگونه بود؟
باغت چگونه؟
هنگام بارعام.
در سکوت
ببین که بسته شد افق.
شکسته شد صفوف سادهى سپیدهها؛
در این عروج ساکت و سیاه.
* * *
و در ظهور خامشى،
ز بادها.
ز یادها.
فرازِ این مه غلیظ و تار
ـ این جمود آشنا ـ
که بر بسیط خاک ،
ـ رفته رفته،
ـ ریشه مىزند،
نشستهام،
به راه،
ـ در تألّم از سموم باد هرزهگرد.
* * *
کو نگاه آشنا؟
شب چه ساکت است.
و در سکوت این شب سیاه،
ـ ماندهام من و غمى،
که آشناترین ترانههاست؛
با دلم،
که بر سپیده پیله مىتند.
و دشتْ دشتِ تشنهى دو دست خود،
که بىسبب در انتظار چشمههاى پرتلاطم محبّت است.
چه ساکت است، شب؛
چه ساکت است.
با شب
دیگر چرا به ابر،
ـ نسْپُرم؟
درد عظیم خانگیم را،
کین ابر بىشکیب،
تفسیر روشنى است،
بر مرگ هر پرندهى غمگین.
* * *
با شب صداى ماتم خاک از ستاره مىآید.
پژواک
صداى غربت غمناک خویش را،
ـ یک روز،
به دشت،
ـ خواهم برد.
و در پناه صادقانهترین احساس،
به خاک،
ـ خواهم داد.
و خاک،
به گوش باد بازیگر
و باد،
ـ به عصمت شنهاى داغ،
ـ خواهد خواند:
که در فضاى سربى این کوچهى عفن آلود،
هوا،
ـ براى نفس کشیدن نیست.
و جا،
براى زیستن، نیز.
* * *
زمان بدوش مىکشد،
ـ بار انفجارى را،
و من،
که از تمامى این سایههاى آبستن،
به ابر مىمانم،
در انتظار یک جهش از خط زمان هستم.
و یک جرّقهى کوچک.
و یک جرقّهى ناچیز.......
یک انفجار طولانى.
* * *
کجاى فرصت این لحظههاى بىبرگشت،
مرا تظلّم یک قلب عاشقى خندید؟
مرا تظلّم یک قلب عاشقى زایید؟
کجاى قامت این لحظههاى تاریکى،
لباس عافیت نور مىتوان پوشید؟
چه ساده بودم من.
زمان کودکیم را،
ـ بیاد مىآرم؛
که فکر مىکردم:
آسمان تا جاودان،
ـ آبى است.
مردم شهر،
خانههاشان پُرِ نور.
باغهاشان پُرِ گلهاى صداقت.
همه،
بىهیچ سخن،
آیتى از غایت ایثار و محبّت هستند.
لحظه،
ـ سرشار.
ـ و پاک.
* * *
کودکى نقش نوازشگر خوشباورى است.
* * *
آسمان تا جاودان،
ـ خالى.
خانه؟
ـ تاریک.
ـ و باغ؟
سالهایى است که از زمزمهى رویش احساس،
ـ تهى است.
* * *
به چه جز باد توان گفت،
ـ که در خانهى ما،
سفرهاى هست،
و نان هست،
و هر چیز،
که در سایهى ادراک زمان.
دست پربار و سخاوتگر این قرن
ـ بما بخشیده است،
همه؟
ـ هستیم
ـ دریغ؛
کوچه از زمزمهى عشق،
ـ تهى است.
* * *
به چه جز خاک بگویم،
ـ دیشب،
یک نفر مرد!!
روى دیوار شقایق،
ـ شاشید؟
و گلى را،
ـ در شب،
به شقاوت،
ـ بخشید؟
* * *
نفسم سخت گرفت.
دلم از درد پر است.
باید از مسلخ این دخمهى تاریک،
ـ گریخت.
باید از سایه،
ـ به خورشید رسید.
فکر پرواز؟
ـ گذشت؛
پر ِ پرواز.
سفرى باید کرد.
سفرى باید کرد.
جهش
در فراموشى ترا،
همچون حبابى روى آب آبى برکه،
به دست باد بنیانکن،
به پوچى میسپارم من.
* * *
بودنى چون آب راکد،
مرده،
در مرداب.
خفته،
در گنداب خاموش فراموشى.
دگر کافى است.
تا به کى،
چون شاهدى بر هر عبور هرزهاى،
هر سو دویدنها؟
سیل باید بود.
باد باید بود؛
ـ باد توفانزا ـ
صدا؟ نه؛
یک جهان فریاد.
تمنا
من از این مردم بیگانه مىترسم.
من از دیوار هر دیوانه مىترسم.
که این سنگین سیهگون سایههاى کور بازیگر،
سواد سرد و ننگین هزاران قرن تاراجند.
* * *
تو اى آرام!
اى خاموش!
کران بیکران پاک آغوشت.
پناه فصل فصل مردهى دستم.
مرا با خواهشم،
ویرانگریهایم،
به عمق خواهشت،
آزادگىهایت،
پذیرا شو!
که من در سایهى دیوار،
مىپوسم.
که من در حسرت خورشید،
مىمیرم.
مرا. اى گرم!
اى روشن!
به محراب تنت بنشان؛
نوازش کن.
نوازش کن.
که من بیزارم از این سردى صامت.
که من فریادم از این موسم تاراج.
در شقاوتى جارى
تو اى یگانهترین مهربانِ مهرآموز!
تو اى یگانهى پاک!
مگر نمىدانى،
که در خطوط مبهم هر دست،
ـ شقاوتى جارى است؟
و در عبور کوچهى ما
ـ سنگفرش تنهایى.
حکایت غمبار هجرتى دور است؟
صداى خستهى باد دمنده را،
ـ از دور،
مگر نمىشنوى؟
صداى خستهى بال پرنده را،
ـ در خون؟
دلم براى باد خسته و
ـ مرگ پرنده.
ـ غمگین است.
دلم براى آب،
ـ بکارت مخدوش ـ
دلم براى خاک،
ـ داغدار گلگون روى ـ
* * *
من از جلالت اسطورههاى دور از ذهن،
من از قبور رابطههایى عزیز.
حکایت بر باد رفتهاى دارم؛
و از تمامى آن راههاى نورانى،
غبارْ خاطرهاى تلخ،
ـ مىکشم بر دوش.
* * *
ببین،
که آسمان کوچهى ما،
ـ در شقاوتى جارى،
براى قلب مردهى ما.
چگونه،
ـ اشک مىریزد!
ـ پرندهاى مىگفت.
پرنده دیگر نیست.
پرنده دیگر نیست.
شقاوت لبریز،
ـ همچنان،
ـ جارى است.
پل
دو دستم را شبى،
ـ روى غرور مردهى یک عابرى شبگرد،
میان سینههاى ساکت یک زن،
که جسمش را،
ـ به پاس مرگ دیرینش،
به پیچ و تابِ هر انگشت،
ـ مىبخشید؛
میان رخوت شبها،
ـ خدا،
ـ مرگ صداقتها،
ـ و پاکىها،
پلى بستم.
در متن سپید یاس
سرودم را کنون،
ـ با اعتبارت.
ـ آخرین پیوند!
نثار سنگهاى سرد این اقلیم،
ـ خواهم کرد.
ـ نثار قلبهاى مرده و مسخى که میدانیم ـ
بیا با من،
به سیرى تا حلول انجماد نطفههاى خون
و تا اوج غرورى مبتذل،
ـ در خامى خوابى طلایى رنگ.
ـ درون ازدحام وحشت جنگل ـ
و در سیر سیاه شب،
تمام اضطرابت را،
ز اندوهى عظیم از هجرت خورشید،
ـ با سنگ سیاه شب،
حکایت کن!
که در اینجا،
کسى آیا،
سرودت را،
کسى آیا.
سرودم را
براى کودکان.
ـ این کودکان مضطرب،
ـ تفسیر خواهد کرد؟
سرود زندگى در متن گلهاى سپید یاس.
که ما تنهاترین سربازِ سرگردانِ بىسنگر،
پناه از ذهن سبز کودکان مضطرب،
ـ در پاکى خورشید،
ـ مىجوییم.
* * *
سفرهایى مرا زین کوچهها،
ـ تا اوج سبز رُستنى دیگر،
و تا میعادِ گلهاى سپید یاس،
ـ مىخواند.
با تو بودن
دستت عبور بود،
وقتى که با بهانه به همراهم آمدى.
وقتى که دست،
ـ دست تو،
آواز اشتیاق دست مرا،
ـ باز مىنمود.
در بستر تهاجم توفان،
در معبر نیاز.
دستت عبور بود،
وقتى که با بهانه به همراهم آمدى.
* * *
دستت عبور بود،
در خوابهاى پریشانى.
در محور سپید تکلم.
در آب.
آینه.
در خوابگاه عصمت آوازهى فلق.
در گامهاى پر تپش اضطراب من.
دستت عبور بود.
* * *
در دور، دور،
که باد،
آواز آبهاى فرو ریختن را،
در بازتاب آینهى چشمهاى بارانیت،
ـ مىسرود؛
پرواز من،
در بستر سکون ذهن تو،
آیا کدام خاطره را،
ـ باز مىنمود.
ذهنت عبور بود.
* * *
در انتظار تو بودم.
با باد آمدى،
هنگام زمزمه؛
همراه عطر یاس،
در کومههاى گم شدهى سرزمین تنهائیم.
اینک تمامى خوابم،
رؤیاى آمدنت.
خوابت عبور بود.
* * *
دستم نسیم.
آرام.
آرام و رام.
دستم سکوت را،
هرگز نمىشکست.
زیرا سکوت،
گویاترین کلام نیاز است،
ـ با تو بودن را.
زیرا که آمدنت،
دیگر درون وسعت هیچ واژهاى،
ـ نمىگنجید.
بودت عبور بود.
اینک تمام آینه
با من که سرکشم،
در قامت بلند؛
در حرمت رهایش آواز.
با من که داغترین شعلهام،
گیسو پریش پنجره را،
راه؛
در تابش گیاه.
اى نامِ سبز!
اى باد حادثه،
در خوابهاى گریزان کودکیهایم!
اى رویش بلور!
* * *
اینک تمام آینه،
بر رود راه تو جارى.
* * *
من خوابهاى پریشانِ چارسوىِ آبى را،
در جذبهى کشاکش هر ریشه با زمین،
بر گنگى عبور،
روى درخت خاطره،
با چشمهسار چشم تو،
ـ تعویض کردهام.
* * *
با من که سرکشم،
در قامت بلند؛
بر خط خوب ذهن
تا دور جاى حافظهى روزهاى بارانى،
آواز را تکرار کن؛
ـ آغاز را...
اى خوب!
اى سبز!
ـ روزهات، همه باران.
من این خرمن گل
تو از کدام راه.
ـ غریبانه آمدى؟
تو از کدام راه
ـ تمامت خود را،
به وسعت توفان،
رها کردى؟
که این چنین،
ـ تمامت این شهر،
براى عصمت آلودهات،
ـ غم آلودند.
* * *
تو با کدام رابط خونین،
تو با کدام آیهى چرکین،
به شارع متروک خاک،
به التهاب آینه.
ـ رفتى؟
که خاک،
ـ رنگ گل سرخ پیرهنت
و آینه با آب،
به خود،
ـ کدورت تاریخ را پذیرفتند؟
* * *
براى وسعت دستان تشنهات!
ـ امروز،
کدام طاقت در خود تپنده را،
ـ با خاک؛
کدام قامت بر پا ستاده را،
ـ با خون؛
به دود،
ـ به آتش،
به خواب،
ـ خواهى برد؟
* * *
کنون،
که ذهن خاطى تو،
همه،
ـ تغزّل گلهاى یاس را،
به خون،
ـ به خاک،
به اشتهاى نهان،
ـ در شقاوت شمشیر،
به سرب،
ـ مىبخشد؛
من این، تمام خرمن گل را،
که در عنایت ذهنم،
به حرمت آواى عشق،
ـ مىروید،
چگونه،
روى طاقت خورشیدها،
ـ بیفشانم؟
که با طلوع سادهى من،
تمام ذهن تو،
در آفتابى گرم،
به رویش گلهاى نور،
ـ آویزد؟
* * *
من این، تمام خرمن گل را
ـ کجا بیفشانم؟
باران درد
نامت چگونه،
بر خاطرم نشست؟
نامت چگونه،
در ذهن من،
آواز را،
در اشتیاق شکفتن،
ـ عقیم کرد؟
آنک دمید خواب؛
بر ساحت سپیدهى جارى.
* * *
نامت کجا نشست؟
ـ که ننشست دود.
نامت کجا نشست؟
ـ که ننشست گرد.
* * *
اى بر عنایت روزم.
ـ حکایت اندوه.
بازت تمامت پرواز،
ـ در غبار؟
اینک ببار!
بر هر شیار سادهى دستم،
باران درد را،
دستم،
کشیدهترین راههاى بارانى است.
اینک ببار.
در تبانى با شب
پس از تلفظ گیجى میان فاصلههاى عمیق تنهایى،
پس از تبانى شب با گلولههاى دستآموز،
من از کدام صبح صادق و شفاف،
من از کدام لحظهى پر اوج
براى رَستن آوازهاى زنجیرى،
از انعقاد قفل،
ترانهاى خوانم؟
«فلک را سقف...»
به جاودانه ابرمرد شعر: حافظ
تمام شب نگاهم پاى روزنهاى بسته،
در دیار لالههاى خفتهى غمگین،
سفر کردم.
تمام شب،
به روى راههاى تیره،
در عمق نفسهاى سیاه شب.
هزاران سنگلاخ وحشت و تردید،
در راهم؛
ازین سوى افق،
ـ تا نقطههاى روشنى،
ـ کان روزهاى دور و طولانى،
به ذهن سادهى شبها،
مقرر بود.
* * *
تمام شب،
نفس در سینهام، آواى تلخى،
ـ در عمیق مرگبار زندگى،
ـ با خوابهاى خیره در خوناب ـ
و با تاب تپشهاى دلم،
ـ طعم تمام وحشتِ تنهایىى این عابرانِ خستهى خاموش
در خونم،
چو آوار غمى،
ـ روى غرورى مرده،
ـ سنگین بود.
* * *
تمام شب،
غم تنهائیم را،
ـ باز در گوش تمام بادهاى عاصى و سرکش،
سخن گفتم.
مگر شب را،
نهایت روزهاى روشنى،
ـ در راه؟
تمام وعدههایت را،
«بیا تا گل برافشانیم و مىدر ساغر اندازیم»،
بدوش کودکیهایم سپردم،
ـ تا تماس نفرت ذهنم.
مگر آواى سرخ و سربىى امروز را،
ـ در پى،
به راه وسعت این لاشههاى گنده در خوناب،
سرود سبز فردایى؟
دلم مىخواهد این پروانههاى بستهبال خسته را،
ـ دور از تمام پستیت،
ـ اى صبح کاذب!
ـ اى فریب ناجوانمردانه!
ـ اى ما را براه خود کشانده تا بدین تنهایى غمبار،
ـ غرقه در غوغاى خون و
وحشت زنجیر.
کشانم پر، به اوجى،
ـ در فضایى،
ـ بىنهایت دور.
دلم مىخواهد از پروازهاى هر زمانى،
ـ زندگى را لاى انگشتان خود.
ـ تا لحظههاى انفجارى سخت،
بفشارم.
* * *
چه کس اینجا،
درون پهنهى تاریخ،
ـ برخیزد
و دستش را،
میان دستهاى من،
نشاند،
ـ تا طلوع وحدت جاوید گاهى در تفاهم.
و در پاى تظلّمهاى این شبهاى بس تیره،
«فلک را سقف بشکافیم و طرحى نو دراندازیم»
چه کس با من،
سخن از نور مىگوید؟
در کوچ
بر دلم، اندوه من،
ـ میراث خواب عابرى در کوچههاى پرت تنهایى است.
در نگاهم،
جاى پاى هجرتى منقوش.
اى نگاهت،
جاى پاى رجعت پاک پرستوها!
در هواى آن صداى خفته در آئینهى خورشید،
راهِ تا باغِ سحر را،
تا دیار زجرتى بیهوده،
پیمودم.
* * *
این سحر،
ـ معتاد عزلتهاى تاریک و سیاه شام افیونى است.
* * *
اى تو چون آوار غم بر سینهام،
سنگین!
با تمام غربتت،
ـ در قامتم
ـ جارى!
تا زلال چشمهسار روشن باران،
از کدامین پلّه،
ـ شاید!
راه را آغاز؟
از کدامین سوى باید،
ـ رفت
ـ تا پرواز؟
* * *
در فضا، دارد صداى خش خش زنجیر مىآید،
ـ و دارد باد، مىآید،
ـ و دارد، بوى ننگ و نفرت و خونابه مىآرد.
* * *
با تمام قدرتم،
در قفل.
بر تمام فکرتم،
پرواز
در سوگ آفتاب
بر مرگ جلال آل احمد
با من تو اى غریب!
اى رسته از مخافت این کوچههاى درد!
دور از لجاجت زنجیرهاى سرد!
از پچپچ پرندهى قاصد،
ـ سخن مگوى!
شب،
ـ این قصیدهى سردرگم و سیاه،
اندوه مرثیهاى است،
در سوگ آفتاب.
تا شعلههاى سرکش کبریت
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره با من بود.
آن شب که عابر مستى،
در رهگذار پرملامت بادى گریزپاى،
بر خاطرات مردهى من،
کبریت مىکشید.
* * *
من با تمامیم،
از آرزو لبریز،
با آنکه با غرور،
روى خمود ماتم خاک زمین ماه،
آواز خواندهام،
شکل تهاجم شب را،
در بندبندِ خاطر خود، باز دیدهام؛
شکل عبور دانهى رنگین آهن و پولاد.
شکل فزایش ماتم؛
ـ گرایش باروت.
* * *
آیا شعاع روشن خورشید،
بر انعطاف سرخ شفق،
با سادهى سپیدهى موعود،
در امتداد بارش این لحظههاى درد،
مرده است؟
* * *
شب در نمود ساکت فکرم،
همواره ضابط فریاد بوده است.
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره،
در ذهنم،
تا شعلههاى سرکش کبریت.
فریاد مىکشید.
در رهگذار باد
براى احمدرضا دریائى
بىتو اى آینهوارى که به رخسارهى خود،
قامت قدرت فریاد مرا،
ـ مىشکنى!
من تمامییت خود را،
به تمامییت خورشید،
ـ درآویختهام.
و نه هرگز، دل خود را،
به شیار خط تاریخى تو،
نقش فریبنده سرابى که تو خود ساختهاى،
باختهام.
* * *
من نه دیوار بلندم که خرابیش،
ز پى.
من نه توفان دل آکندهى دریام،
که خوابیش،
ز پى.
من تمام تپش طاقت توفان و،
ـ قدِ قامت دیوار بلندى هستم؛
که توام هیچ،
ـ به سیرِ خط در کام غباریت،
ـ نشناختهاى.
* * *
من که چون فطرت خورشید به جاویدیى نورم،
جارى.
من که در تهنیت دست صمیمانهى خویش،
به پرنده:
ـ پرواز.
به سپیده:
ـ آغاز.
و به تاریکىىِ شب، پنجرهاى بخشیدم،
که از آن،
نور بریزد،
بر شهر
با تو چونم، چو درآویزیىِ ساحل با موج،
نستیزم؟
تو که چون گسترهى نقش رها در باغى،
و گل و بوتهات از سرخىى خون دل اجدادىى من،
رنگین است
* * *
من که در رهگذر باد،
چو باران،
چون ابر،
فکر نازایى جنگل هستم.
دشت تف کردهى شب را،
ز چه با خود نکشانم،
به سریر رخ بارانىى روز؟
* * *
من در آغوش تو اى آینه وار!
من در آغوش تو اى رخوت بیداریىِ خوابآلوده!
دست دریائىِ خود را،
ننهم، در کف تارا جگر فرصت باد.
ننشینم، در راه.
من تمامییت خود را،
به تن طاقت خورشید،
ـ گره مىبندم.
نقش
براى سرخ گل خونین این باغ، خسرو
که این شعر را گهگاه زمزمه مىکرد.
در عمق خوابهاى سنگین،
فریاد شاخههایى،
در بادهاى سربى.
نقش سیاه خون بود،
بر گیجگاه دیوار،
تا حیطهى مترسک،
این پاسدار سنگى،
بر حرمت میادین.
* * *
در قلب کوچک ما،
آواز خاک بود و،
آغاز سبز رُستن.
خوابت حرام باد
در پیچ و تاب خنجر،
درهاى هوى زنجیر،
در خوابگاه خوناب،
در آب،
ـ گستردهى سراب ـ
دیگر عبور چیست؟
* * *
آیا عبور دست تو،
در بادهاى توفانى،
در راههاى بارانى،
از ژرف ظلمت این خوابْ دخمههاى بىبرگشت.
آواز دست بستهى ما را،
با خود چگونه خواهد برد؟
تا موجهاى جارى مواج.
تا حاجتى ز رَستن این خوابهاى زنجیرى.
با خود، چگونه...
* * *
با خود چگونه خواهد برد؟
آغاز التهاب عطشناک گامهایم را؟
تا وسعت تراکم ریزش.
تا حیطهى تمدّد خورشید.
* * *
بر پیکرم عبور نشئهى تلخى است.
* * *
خوابت حرام باد!
بیگانه مرد،
با دستهاى خونیت.
خوابت حرام.
خوابم حرام،
ـ هاى!
تا لحظهى شکفتن.
تا لحظهى قیام.
خوابم حرام.
* * *
میعاد در ظهور است.
آنک تلاوت آیات سرب
اینک من از فراز تهاجم،
اینک من از فراز یورش مسموم باد،
اینک من از هجوم،
مىآیم،
و بال خاکى خون را،
در بازگشت قدمهاى صامت مردان،
از صحنهى نبرد،
بر چهارسوى پهنهى پرواز
مىگسترانم.
* * *
اى خاک منحصر!
اى باد ساکت سیار!
آنک تلاوت آیات سرب.
آنک مرور صفحهى آهن
بر گردهى ولادت آتش.
آنک غبار.
* * *
پشتم کتیبهى شلاق.
بر آتشم بگیر!
در نبض منکسر
با بازتاب خاطره،
بر خطّ سرخ انفجار
راهى نمانده که در خواب،
ـ نگذریم.
* * *
در خوابْ خاطرِ یک اضطراب گنگ،
ماییم و
ـ پاى بسته.
ماییم و
ـ فکر خسته.
طرحى براى یورش.
طرحى براى بارش.
طرحى براى عصیان.
طرحى براى آتش.
* * *
اینک،
ـ تمامَتِ توفانِ منتظر،
بر نبض انکسار،
در دستهاى تو،
تخمیر مىشود.
من با کدام سلسله،
ـ در انقباض دست تو،
ـ فریاد مىکشم؟
دست تو بسته
ـ گلوگاه آب را.
اینک شتاب
اینک شتاب کن!
اینک شتاب.
باد از کدام سوى،
اینگونه پرتپش
اینگونه پرتلاش
آغاز انفجار نیازى نهفته را،
در خطّ حادثه،
اعلام مىکند؟
* * *
چشمم دریچه و،
ـ دستم نیاز.
* * *
با من عبور کن!
از مرزهاى بسته.
از مرزهاى آهن.
از مرزها.
اینک شتاب!
دارد غروب،
مىآید این زمان،
در پاى کوره راه.
اینک شتاب کن!
گم کردهام پگاه.
* * *
خورشید مرده بود،
ـ انگار ـ
آنگه که رام،
آرام،
مىآمدى ز راه.
ـ گسترده، بر کسالت آوار. ـ
* * *
خورشید مرده است،
وقتى تو نیستى!
وقتى که مرده،
ـ راه مىروى!
وقتى که مرده،
ـ دست مىزنى!
وقتى که مرده،
ـ فکر مىکنى!
وقتى تو نیستى،
خورشید مرده است.
اینک شتاب کن!
در پیچ و تاب رُستن.
در پیچ و تاب.
اینک شتاب.
خواب
تو با فزایش شب،
ـ آمدى ز راه.
و شب ز آمدنت،
تمامىى روزم شد.
دریغِ خواب طولانى؛
که در خطوط مبهم تاریکى،
عبور آسان نیست.
* * *
چگونه باید رفت؟
ازین خوابگه،
ـ زین سرداب؟
چگونه، باید رفت؟
دیارِ دورِ منتظر!
کجاست میعادگاه!
که سرزمین من اینک،
ز خواب،
ـ خوناب است
فرود قطرهى خون سیاوشان
براى منوچهر رزاقى
باید به راه،
آموخت،
اینک چگونه،
ـ شاید! ؛
فانوسى بود،
خورشیدوار.
روز،
دارد نیاز،
آواز را.
نور،
پاشیده بر پگاه.
* * *
باید گذشت.
باید که خوابْ خاطرِ سنگین راه را،
بر دوش،
ـ آن افتخار هزاران ستاره را،
بر تارک درخت کهنسال قرنها ـ
انداخت،
در دیگ یک خرند*،
* در نواحى غرب ایران، به ویژه در زادگاه من «تویسرکان» کشاورزان در جایى
مناسب گودالى حفر کرده و آن را از کود انسانى پر مىکنند، سپس با خاک مخلوط
نموده و در مزارع مورد استفاده قرار مىدهند. مردم در اصطلاح این گودالها را خرند
مىگویند. اما در کتابهاى لغت، ردیف، قطار و چیزى را در پهلوى هم چیدن آمده
است.
در سطل صابر این خاکروبهها.
باید گذشت؛
از روى این تعفن تاریخى سیاه.
* * *
خورشید مىشکوفد،
ـ آى!
اینک که قامت بر پا درخت خانهى ما را،
غربیل مىکنند،
در زیر ظلمت پنهانى غبار.
خورشید مىشکوفد؛
از هر فرود قطرهى خون سیاوشان.
* * *
دارد صداى رویش آوازهاى گم شدهاى را،
مىآورد نسیم؛
از پاى هر جوانهى نوزاى دیرپاى.
* * *
شب از نمود خامش خود.
ـ شرم مىکند؛
وقتى که روز،
آواز سر دهد.
در کدورت شب
بر توده مىگذرد،
حجم سترگ خواب.
ـ بیتوتههاى غم گرفتهى متروک ـ
در اتّفاق مستى این شامهاى ویرانى.
و گامهاى مضطربم،
بیهوده ذهن سادهى خورشید را،
به میهمانى دستهاى منتظرت،
آواز مىدهند.
شب در کدورت خود،
ـ تاب مىخورد.
و خواب،
تنها رسالت این قلبهاى تاریک است.
* * *
اینک تو از کجاى لحظهى پرواز،
مىآیى؟
که این چنین غریب،
مىنمایى؟
به اعتماد آینه
براى عزیزم: مصطفى فتحى
با من،
ـ تو در کمانهى آوار.
ـ در کشالهى اندوه،
تا دوردست خاطرههایى پریده رنگ،
در انکسار ذهن،
مىتازى.
با شب؛
که خواب را،
آرامتر، اجابت یک استحاله مىداند
و خواب؟
هستى به ته رسیدهى راه است،
مردن،
ـ درون پیلهى تنهایى عبور.
* * *
دستم نیاز رویش دستان پرتوانت را،
حس مىکرد؛
آنگه که مىگذشت،
بر تارک تحرک فریاد.
و باد!
دیگر، به هیئت توفان،
ـ مرا،
ـ ترا،
در خویش مىفشرد.
و باد!
دیگر به هیئت آتش،
ـ مرا.
ـ ترا،
در خویش مىشکفت.
* * *
تنداب!
تندر!
اینک دمیدهترین آتش شکفتهى راهم،
ـ نثار قامت برپا ستادهات بادا.
* * *
* * *
ما از مزار له شدهى دستهاى بالنده،
و از لجاجت خاموش خاک،
مىآییم.
و قاب پنجره.
ـ در زخم قلب ما،
راهى است،
به اعتماد آینه،
در غایت شکوفایى.
بازگشت 1
براى نازنینم نصرت رحمانى
که این سان ساغرِ تنهایى و خواب مرا شکست
اینک،
دوباره،
ـ مىآید.
در کوچهها،
در کوچههاى صامت و تنها،
صدا
صداى جارى گامم؛
سنگین.
ستبر،
ـ که مىشکند،
دیوار ذهن کهنهى شب،
ـ دیوانه پیرِ کورِ کسالت ـ را،
در پرسههاى خامشِ در باغهاى ملالت.
* * *
اینک،
دوباره،
مىآید،
فریاد نیلبک،
از کومههاى قدرت دستم،
عازم.
عظیم،
خون شکفتهى جارى،
بر راستاى تفتهى رگهاى تشنهى این دشت.
بازگشت 2
آهاى تو!
تو!
ـ ا زکدامین تبار،
درون هستهى فکرت،
ـ شراب مىنوشى؟
که مست کهنگیت،
ـ در شراع چشمانم،
عبور مردهىِ بر، آبگند خونین است.
و بر جنازهى فرعونِ خاک خاموشم،
عتیقِ دست تو،
ـ آن گونه سخت،
به مومیایىِ این کوچه،
ـ پیوسته است،
که خوابْ تحفهات،
ـ آنک:
صلابت سربین.
هواى فاسد آهن.
فضاى خستهى باروت.
* * *
فرود نیش تبآلود پستِ «آنوفل»،
عتیقِ دست تو،
ـ بر شانهْ شاخهى باغم.
* * *
تو از کدام تبارى؟
که بر دیار تو،
ـ انگشتهاى یائسه، مىرانند.
بازگشت 3
به پایمالى خوابت، چنین غریب،
دوباره مىآید،
بر وسعت کبیر نبردم،
صدا؛
صداى غرّش رعد قبیلهى ساطور.
شعاع تابش برق عشیرهى خورشید.
صداى نعرهى گامم،
سنگین.
ستبر،
ـ که مىشکند،
دیوار ذهن کهنهى شب،
ـ دیوانه پیرِ کورِ کسالت ـ را،
در پرسههاى خامشِ در باغهاى ملالت.
* * *
اینک،
دوباره،
ـ مىآیم.
و با نیاز آمدنم،
بهارِ رویش دستم،
ـ ز باغ بیدارى،
به خویشْ حاجتِ در خود تپیدنم،
ـ آنسان،
به جلوههاى شفق،
ـ در خطوط گرم سحر،
وسیع خواهم شد،
که در حرارت سوزان نبض آئینه،
سُلالهى روز شکفته را،
ـ مانم
دوباره مىآیم.
دوباره مىآید.
دوباره مىآییم.
دوباره...
شب گیر
طلوع دست تو
اینک:
غروب
نمود خامُش شب،
شروع شارع تب،
بر مصب پیشانى.
شیوع رابطه،
با مرگ.
با مرداب.
غروب دست تو،
اینک، تمام،
غم
جلجتا
براى دوست و استادِ ارجمند: دکتر اسماعیل خویى
بر بازوان خستهى خاکسترین خاک،
ـ دیرینه سال خاطر خاموش،
مدهوش،
رازدار ـ
بر دشت گُر گرفتهى متروک،
بر سنگوارْ فرصت ریزش،
بر کوچه،
ـ بر طلوع،
آیات التهاب غریبى است،
ـ در عبور.
آغاز انفجار عظیمى است،
ـ در ظهور.
اى رهگذار!
اى پر غرور!
ـ مرد.
اى خشم!
اى انفجار!
برخیز،
ـ خیز بردار،
ـ فوارهوار.
ـ بىفرصت سقوط ـ
اى رازدار!
طوفان انتظار!
برخیز!
با جامهاى کشاکش،
در گردگاه چرخش فریاد.
* * *
اینک در این عبور،
سوداى هیچ رنگ
در پیچش نبرد،
آئینههاى قامتِ فریادِ طاقت ما را،
رنگین نمىکند؛
سرخیم،
ـ سرخ.
خونیم،
ـ خون.
گلواره خونْ نواىْ سرودیم،
ـ سرود.
آواره رود،
ز اقصى نقاط خواهشِ رُستن،
رَستن،
حاجت،
ـ به رستخیز،
خیز،
برخاستن.
راندن،
ـ ز مسند هجوم،
بر خوابگاهِ خوناب.
* * *
اینک، کلام،
تنها کلام،
ـ واژه،
تمثیل،
ـ استعاره.
ـ و تصویر.
پیمانههاى قدرت دستان قائم ما را،
مملو نمىکند.
تسلیم نیست،
بر واژه،
ـ بر کلام.
سیلیم!
ـ سیل،
قامت کشیده،
توفنده.
ویرانگراى،
ـ ویرانگر.
سرخیم.
ـ سرخ.
رقصنده بال.
جارى.
ـ مواج.
با قلبهایمان،
دریا،
دریا.
دریا.
گسترده،
همواره. شرب.
ریزش.
زایش؛
خاکسترین زمینِ خستهى فرتوت را،
سیراب.
* * *
خورشید،
آوارهتر،
ـ عظیمتر.
همیشه.
همیشه.
در زیر ناخن من،
گیج مىخورد.
آرى.
آرى،
اى رازدار!
توفان انتظار!
در هر کلالهى انگشتهاى بستهى ما،
نیروى انفجارِ بىنهایتِ خورشیدى است،
در حال انهدام.
اى انحناى هرچه چاوش مستانه!
بر روىِ بامهاى غرورى شکسته،
ـ خرد!
اى مبتذلترین سرود!
سیاه دودهى آهن
برادهى خنجر
در نهرهاى خاکستر
اى بارش حرام!
برهرچه حُر،
بر هرچه حرمت!
چونین منم،
که تاب من از ورطهى خیال،
ـ دور،
چونین منم،
ـ که دست من از سایهسار رخصت پرواز،
ـ باز.
بادم
ـ در اهتزاز.
رودم!
توفنده، باز.
چونین منم،
کندیشه نیست،
اینک مرا.
جارى شوم،
بر هرچه هرز،
بر هرچه، چاک چاک،
چالابهاى پر تعفن،
ـ مرداب وار.
خویشم.
خورشیدگون،
اندیشم.
ایثارم.
ـ ایثار.
تابنده،
ـ ناب.
* * *
اینک. نه نور،
تابش،
ریزش، ـ حتى ـ
آوارِ بارِ قدمهاى شارقِ ما را،
راضى نمىکند.
خشمیم!
ـ خشم.
راهى،
ـ رها.
دیوانه،
ـ دیوانه،
ـ دیوانه.
* * *
آى!هاى!
اى رهگذار!
ـ پر غرور مرد!
اى انفجار!
دریاب،
ـ دریاب،
که سرزمین من اینک
هر تکّه،
ـ تکّه،
چون کوهى است
جلجتایى،
که در آن، مصلوبیم،
ـ مصلوب.
ما را تو! دریاب،
اى خشم!
ـ اى خروش!
دریاب!
شب در نمود ساکت فکرم
همواره ضابط فریاد بوده است
* * *
آن شب خطوط سبز نیازى دوباره در ذهنم،
تا شعلههاى سرکش کبریت
فریاد مىکشید.
نقل از صفحه 83